نقد نمایش «بیگانه در خانه» به کارگردانی سید محمد مساوات
استحاله و از خود بیگانگی نوع انسان

استحاله و از خود بیگانگی نوع انسان 3

استحاله و از خود بیگانگی نوع انسان 2
ایران تئاتر- سید علی تدین صدوقی : در نمایش «بیگانه در خانه» شاهد هستیم که در نهایت زن و مرد به نوعی استحاله و دچار از خود بیگانگی میشوند.
نمایش «بیگانه در خانه» از همان ابتدا یعنی از عنوان اثر یادآور فیلمهای هیچکاک است و در روند نمایش و در جای جای آن هم به بعضی فیلمهای هیچکاک مانند «روانی» و... اشاره میشود .حتی قسمت کوتاهی از سکانس حمام فیلم روانی هم در این اجرا پخش میشود. شخصیت پیرزن، حتی نوع لباس وگریمش نیز از مادر پیر فیلم روانی برداشت شده است.
«بیگانه در خانه» در واقع تلفیقی از فیلم و تئاتر است؛ البته بیشتر فیلم . دکور نمایش که با دقت طراحی و ساخته شده و یک خانه قدیمی در آلمان را با جزئیاتش نشانمان میدهد، در همان ده دقیقه اول تازگی خود را از دست داده و تکراری میشود. در واقع تماشاگران بعد از دقایقی دیگر توجهی به دکور وطراحی صحنه ندارند؛ مضاف بر اینکه با فاصلهای که دکور با تماشاگران دارد، جزئیات داخلی خانه خیلی مشخص نسیت و ما در واقع شمایی کلی از آن را میبینیم. به دیگر سخن دکور کارکرد دراماتیک چندانی در نمایش ندارد؛ چون ما به جز ظاهر بیرونی یعنی یک تراس و دو اتاق، نهایتاً بخشی از یک کتابخانه، بخش اندکی از یک آشپزخانه و بخشی از یک اتاق نشیمن آن هم در حد محدود چیز دیگری نمیبینیم.
پر واضح است که طراحی صحنه و دکور بر اساس ایده کارگردان یعنی فیلمبرداری از زوایای درونی دکور ساخته شده است. دوربین در جای جای خانه میگردد و ما بخشهایی از خانه را که اصلاً قابل رویت نیست، مانند راهرو، داخل دستشویی و حمام در فیلم و بر روی پرده بالای دکور میبینیم. خب، این دیگر نه تلفیق فیلم با تئاتر یا «فیلم تئاتر» و یا «تئاتروگرافی» بلکه در واقع یک فیلم است که میباید در سینما نمایش داده شود نه در تئاتر. تئاتر عناصر وخصوصیات خود را دارد . حتی تکلیف تماشاگران نیز در این میان روشن نیست. آنها یا باید صحنه را ببینند یا بالای صحنه را؛ یعنی فیلمی که از اتفاقات داخل خانه در حال پخش است. در واقع گردن تماشاگران مدام به بالا و پایین در حال گردش است و هر بار قسمتی از ماجرا را از دست میدهند و همین مسئله آنها را به نوعی گیج میکند.
استفاده از فیلم در تئاتر میباید بر اساس خواست ذاتی و ماهوی و دراماتیک متن واجرا باشد . مثلاً در مواردی که کارگردان میخواهد مخاطب بیشتر بر روی آن تمرکز کند یا هدف خاصی از آن صحنه وتصویر و میزان و اکت و آکسسوار بخصوص دارد که آن را توسط دوربین بر روی پرده به اصطلاح «آگران» یا «بولد» میکند و اینگونه تاکیدی ویژه بر آن میگذارد؛ آنهم نه از ابتدا تا انتهای نمایش.
حال فرض کنید که این نمایش به طور معمول اجرا میشد ودوربین حذف میشد. در آن صورت چه اتفاقی میافتاد؟ پرواضح است که نیاز به طراحی صحنه و دکوری بود که کاربرد دراماتیک داشته باشد. نیاز به میزانسن برای بازیگران، نیاز به حس وتحول حسی و نیاز به بیانی درست داشت؛ نه به اینگونه تصنعی که بازیگر مرد آن را ادا میکند که بیانی غیر تئاتری، ایستا، مونوتن،کشدار، بدون حس و حال و آکسانهای دراماتیک است.
اگر قرار است بگوئیم ما فیلم هم میتوانیم بسازیم وکارگردان فیلم هم هستیم، خب چه دلیلی دارد که در تئاتر این را به محک بگذاریم و تجربه کنیم. اگر برویم فیلم بسازیم راحتتر است.
مخاطب این اثر بیش از دو ساعت شاهد نمایشی است که یک ساعت آن اضافه به نظر میرسد . حرفهای تکراری و گاه کلیشهای ریتمی کند و ایستا را ایجاد کرده است. همچنین اکتهای بیرمق از مسواک زدن گرفته تا ایستادن و صحبت کردن و سیگار کشیدن و دست در جیب کردن این ایستایی را در فضای نمایش دامن میزند.
جغرافیای اثر موضوع پرسشبرانگیز دیگر در ارتباط با این نمایش است. اساساً اگر مکان نمایش مثلاً در تهران بود و یا هرکشور دیگری چه اتفاقی میافتاد؟ پرواضح است که دیگر مسئله جنگ جهانی دوم و پیرزن و شوهرش و... بلا استفاده میماند و دیگر بود و نبودش در اصل ماجرا چندان تفاوتی نداشت. این مسئله اکنون نیز چون وصله ای ناجور مینماید. به ویژه نوع رفتار و گفتار پیرزن که تأثیر نامطلوبی بر روی مخاطبان دارد و مشخص نیست که چرا آنگونه حرف میزند و رفتار میکند . فرضاً چنانچه پیرزنی معمولی بود چه تأثیر نا مطلوب وغیر دراماتیکی بر نمایش میگذاشت ؟
داستان نمایش شبیه فیلم «کلر» با بازی ژولیت بینوش است که در سال 2017 ساخته شد . یعنی شک یکی از زوجین یا یکی از طرفهای رابطه به طرف دیگر. در این فیلم ژولیت بینوش که نقش کلر را بازی میکند یک پیج جعلی از خودش در فضای مجازی میسازد. او در این فیلم پنجاه سال دارد؛ اما پیج مجازیاش یک دخترزیبای بیست و چند ساله است. او با این پیج دروغین با دوست پسر خود که جوانی است نهایتاً سی ساله ارتباط برقرار میکند و به خیال خود میخواهد از وفاداری و عشقش نسبت به خود اطمینان حاصل کند. اما دوست پسرش عاشق آن دختر میشود. زن افسرده میشود و حتی خود را شکل دختری میکند که دوست پسرش میپسندد. در نمایش «بیگانه در خانه» هم چنین داستانی روایت میشود؛ با این تفاوت که در آن فیلم زن است که پیج دروغین میسازد و در این نمایش مرد. بقیهاش دیگر اضافات است .
مسئله مهاجرت هم در این نمایش خیلی محلی از اعراب ندارد و مورد بررسی قرار نمیگیرد. فرقی نمیکند که این زوج مهاجر باشند یا نه؛ چون مرد دارد کار میکند و به مأموریت میرود. پس مشکل خاصی از جهت مهاجرت و اقامت ندارند که ابا دارند تا به پلیس در مورد چیزی که فکر میکنند در خانهشان است خبر دهند. در واقع مهاجرت و تبعات آن چندان موضوع نمایش نیست.
اگر بخواهیم ابعاد فلسفی و روانشاسانه به نمایش بدهیم از اصل دور افتادهایم و بیجهت آن را پیچیده کردهایم. خیلی ساده میتوان گفت آن بیگانه در خانه هر دوی این زن و مرد هست. این زوج بر اثر گذشت زمان برای هم تکراری شدهاند و بیگانه. چون فقط با یکدیگر روزگار میگذرانند یا مجبورند که در کنار هم به عنوان زوج زندگی کنند، در حالی که هرگز نتوانستهاند یکدیگر را بشناسند و به عمق روح و احساسات یکدیگر نفوذ کنند و در واقع از درک وشناخت هم عاجزند. شاید ابتدا از خود بیگانه شدهاند وسپس از یکدیگر. حالا البته به زعم نویسنده وکارگردان نیاز به یک کاتالیزور در زندگی دارند؛ یک شوک که آنها را از این تکرار و خمودگی در زندگی بیرون آورد. مرد در ذهنش به زن شک دارد یا شاید میخواهد مطمئن شود که همسرش هنوز به او وفادار است و خیانت نمیکند. پس یک پیج دروغین میسازد و با نام و مشخصات مردی دیگر با زن خود ارتباط بر قرار میکند. زن که انگار هوا و روحی تازه در زندگیاش دمیده شده، آرام آرام تغییراتی که مرد از او میخواهد انجام میدهد.
ترسناک بودن نمایش، فضای وحشت، برداشت از فیلمهای هیچکاک و یا تئاتر آنتوان آرتو و... مواردی است که بی دلیل مینماید و مخاطب را از اصل ماجرا دور میکند. بیشتر شبیه به ژستهای روشنفکر مابانه است تا اجرای یک تئاتر به معنای واقعی کلمه. تئاتر، تئاتر است وسینما سینما و اساساً چرا باید این دو تلفیق شوند؟
زمانی که نمایش از نود دقیقه میگذرد میتوان دید که حوصله مخاطبان سر رفته است؛ با یکدیگر پچ پچ میکنند یا سراغ تلفنهای همراه خود میروند. از سویی دیگر نمایش فیلم و تئاتر همزمان موجب قطع ارتباط مخاطب با نمایش میشود . حضور فیلمبردار نیز به این قطع ارتباط میافزاید؛ او آنقدر به بازیگران نزدیک میشود که تمام اتفاقات را تصنعی حس میکنی.
به هرصورت باید گفت اینها در واقع میتواند به عنوان نوعی تجربه قلمداد شود نه اصل تئاتر . متاسفانه دیگران و جوانترها از روی دست این دوستان مینویسند و همین موجب شده است که تئاتر ما به لحاظ مفهومی و تکنیکی و محتوایی و دراماتیکی و شخصیتی به ناکجا آباد برود؛ به شکلی که که کمتر میتوان در دنیای تئاتر شاهد آن بود.
به این ترتیب موضوع نمایش که همان تکراری یکنواخت شدن زوجین پس از چند سال زندگی در کنار هم و نیاز به مفری برای بازیابی و بازسازی خود مبنی بر شناخت بیشتر از یکدیگر است از دست رفته است؛ موضوعی که به نوبه خود از مسائل مبتلابه روز جامعه ماست. اینکه ما بر خلاف تصور خودمان با یکدیگر بیگانه هستیم و باز کنار یکدیگر زندگی میکنیم و این یک تراژدی فردی واجتماعی است. اینکه روابط بین آدمها به ویژه زوجین به عادت تبدیل شده است و از سر عشق و شناخت و دوست داشتن نیست. در این نمایش هم شاهد هستیم که در نهایت زن و مرد به نوعی استحاله و دچار از خود بیگانگی میشوند و به گوزن تبدیل میشوند؛ یعنی بخش حیوانی انسان. شاید بهتر است مانند حیوانات تنها به بقا نسل فکر کنیم ولاغیر . شاید حضور فیلمبردار نیز نگاه هریک از زوجین باشد به دیگری؛ گاه این وگاه آن و ایضاً فکر یکی از آنها در خصوص دیگری. کسی که پنهانی مراقب است خود ما هستیم. ما در ذهن ودر فکر به طور پنهانی مراقب طرف مقابلمان هستیم وجاسوسی اش را میکنیم؛ به جای آنکه در برابرش بنشینیم و صادقانه حرف دلمان را بزنیم و سعی در شناخت ودرک یکدیگر کنیم. اام لازمه این کار صداقت و اعتماد و اطمینان به یکدیگر است؛ چرا که گاه انسان خیانت را عین حق خود میداند واین همان بخش شیطانی وجود انسان است. اگر بتوانیم به جای آنکه فقط در کنار هم زندگی کنیم و روزگار بگذرانیم، یکدیگر را چون کتابی تازه ورق بزنیم و بخوانیم، آنگاه خواهیم دید که هیچوقت برای یکدیگر تکراری نخواهیم شد.البته اگر به این مهم دست یابیم و باورش کنیم به قول مولانا « ای برادر تو همه اندیشه ای/ مابقی خود استخوان و ریشه ای ». مهم اندیشیدن است و از سر اندیشه یکدیگر را فهمیدن؛ وگرنه به فرموده مولانا «تو همه هوشی و باقی هوش پوش» و همین هوش پوشها است که ما را به خود غره میکند و فکر میکنیم که از سر هوشیاری حرف میزنیم و عمل میکنیم و به خود حق میدهیم. همین هوش پوشها موجب میشود حق زندگی خصوصی و تجربه لحظات خاص ما را به سوی نوعی گمراهی و پلیدی و منحرف شدن از جاده اصلی زندگی بکشاند. این در مورد هر دو صدق میکند چه مرد وچه زن. آنگاه دیگر کار از کار گذشته است و آبی است که برزمین ریخته است. به قول مولانا که میفرماید؛ «عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود ».